یکی بود. یکی نبود. در کنار جنگلی انبوه برکه ای بود که در آن یک قورباغه زندگی می کرد.
هنوز مدت زیادی نبود که قورباغه به دنیا آمده بود.
اول خیلی کوچولو بود. اما حالا داشت کم کم بزرگ می شد.
چند روز بود که مرتب از توی آب به بیرون سرک می کشید. انگار دلش می خواست ببیند بیرون چه خبر است. خوب اینطور که نمیشد. او از داخل برکه نمی توانست همه جا را ببیند.
بلاخره تصمیمش را گرفت و یکروز صبح که هوا آفتابی بود با یک جست از برکه بیرون پرید.
چند بار بالا و پایین جست و وقتی که فهمید می تواند راه برود، فکر کرد بهتر است وقت را از دست ندهد و هر چه زودتر به گردش بپردازد.
بچه ها اگه دوست دارین این کتاب رو دانلود کنید وگوش کنید حتما به سایت
مراجعه کنید
اینم یه متن خوب دیگه واسه املا
برکه ,بیرون ,ببیند ,جست ,کم ,کتاب ,بود که ,پایین جست ,جست و ,و وقتی ,و پایین
درباره این سایت